دل و جان را در اين حضرت بپالا اگر خواهى كه ز آب صاف نوشى از اين سيلاب درد او پاك ماند نپرد عقل جزوى زين عقيله نلرزد دست وقت زر شمردن چه گرگينست وگر خارست اين حرص چو شد ناسور بر گرگين چنين گر اگر خواهى كه اين در باز گردد رها كن صدر و ناموس و تكبر كلاه رفعت و تاج سليمان خمش كردم سخن كوتاه خوشترجواب آن غزل كه گفت شاعر جواب آن غزل كه گفت شاعر
چو صافى شد رود صافى به بالا لب خود را به هر دردى ميالا كه جانبازست و چست و بي مبالا چو نبود عقل كل بر جزو لالا چو بازرگان بداند قدر كالا كسى خود را بر اين گرگين ممالا طلى سازش به ذكر حق تعالا سوى اين در روان و بي ملال آ ميان جان بجو صدر معلا به هر كل كى رسد حاشا و كلا كه اين ساعت نمي گنجد علالابقايى شاء ليس هم ارتحالا بقايى شاء ليس هم ارتحالا