منم از جان خود بيزار بيزار مرا خود جان و دل بهر تو بايد ز آزار دلت گر چه نگويى بهار از من بگردد چون ندانم گناهم پيش لطفت سجده آرد گنه را لطف تو گويد كه تا كى تن و جانى كه خاك تو نباشد تو خورشيدى و مرغ روز خواهى چو برگيرى تو رسم شب ز عالم به حق آن كه لطف تو جهانست به چشم جان چه دريا و چه صحرا به تنگى درفتد هرك از تو ماندبه قصد از شمس تبريزى نگردم به قصد از شمس تبريزى نگردم
اگر باشد تو را از بنده آزار كه قربان تو باشد اى نكوكار درون جان من پيداست آار چو در دل جاى گلشن پر شود خار كه اى مسجود جان زنهار زنهار گنه گويد بدو كاين بار اين بار تن او سله باشد جان او مار چو مرغ شب بيايد نبودش بار چه پرها بركند مرغ شب اى يار كه آن جا گم شود اين چرخ دوار در آن عالم چه اقرار و چه انكار فروكن دست و او را زود بردارچگونه زهر نوشد مرد هشيار چگونه زهر نوشد مرد هشيار