به ساقى درنگر در مست منگر ايا ماهى جان در شست قالب بدان اصلى نگر كغاز بودى بدان گلزار بي پايان نظر كن همايى بين كه سايه بر تو افكند چو سرو و سنبله بالاروش كن چو در جويت روان شد آب حيوان به هستى بخش و مستى بخش بگرو قناعت بين كه نرست و سبك رو تو صافان بين كه بر بالا دويدند جهان پر بين ز صورت هاى قدسى به دام عشق مرغان شگرفندبه از تو ناطقى اندر كمين هست به از تو ناطقى اندر كمين هست
به يوسف درنگر در دست منگر ببين صياد را در شست منگر به فرعى كان كنون پيوست منگر بدين خارى كه پايت خست منگر به زاغى كز كف تو جست منگر بنفشه وار سوى پست منگر به خم و كوزه گر اشكست منگر منال از نيست و اندر هست منگر به طمع ماده آبست منگر به دردى كان به بن بنشست منگر بدان صورت كه راهت بست منگر به بومى كه ز دامش رست منگردر آن كاين لحظه خاموشست منگر در آن كاين لحظه خاموشست منگر