خداوند خداوندان اسرار ز عشق حسن تو خوبان مه رو چو بنمايى ز خوبى دست بردى گشاده ز آتش او آب حيوان از آن آتش بروييدست گلزار از آن گل ها كه هر دم تازه تر شد نتاند كرد عشقش را نهان كس يكى غاريست هجرانش پرآتش ز انكارت برويد پرده هايى چو گرگى مي نمودى روى يوسف ز جان آدمى زايد حسدها غذاى نفس تخم آن غرض هاست نداند گاو كردن بانگ بلبل نزايد گرگ لطف روى يوسف به طرارى ربود اين عمرها را همه عمرت هم امروزست لاغير كمر بگشا ز هستى و كمر بند نمازت كى روا باشد كه رويت در آن صحرا بچر گر مشك خواهىنمي بينى تغيرها و تحويل نمي بينى تغيرها و تحويل
زهى خورشيد در خورشيد انوار به رقص اندر مال چرخ دوار بماند دست و پاى عقل از كار كه آبش خوشترست اى دوست يا نار و زان گلزار عالم هاى دل زار نه زان گل ها كه پژمردست پيرار اگر چه عشق او دارد ز ما عار عجب روزى برآرم سر از اين غار مكن در كار آن دلبر تو انكار چون آن پرده غرض مي گشت اظهار ملك باش و به آدم ملك بسپار چو كاريدى برويد آن به ناچار نداند ذوق مستى عقل هشيار و نى طاووس زايد بيضه مار به پس فردا و فردا نفس طرار تو مشنو وعده اين طبع عيار به خدمت تا رهى زين نفس اغيار به هنگام نمازست سوى بلغار كه مي چرد در آن آهوى تاتاردر افلاك و زمين و اندر آار در افلاك و زمين و اندر آار