بكت عينى غداه البين دمعا فعاقبت التى بخلت علينا چه مرد آن عتابم خيز يارا نرنجم ز آنچ مردم مي برنجند اگر چه پوستينى بازگونه تو را در پوستين من مي شناسم بدرم پوست را تو هم بدران يكى جانيم در اجسام مفرق چراغك هاست كتش را جدا كرد يكى طبع و يكى رنگ و يكى خوى در اين تقرير برهان هاست در دلغلط خود تو بگويى با تو آن را غلط خود تو بگويى با تو آن را
و اخرى بالبكا بخلت علينا بان غمضتها يوم التقينا بده آن جام مالامال صهبا كه پيشم جمله جان ها هست يكتا بپوشيدست اين اجسام بر ما همان جان منى در پوست جانا چرا سازيم با خود جنگ و هيجا اگر خرديم اگر پيريم و برنا يكى اصلست ايشان را و منش كه سرهاشان نباشد غير پاها به سر با تو بگويم يا به اخفاچه تو بر توست بنگر اين تماشا چه تو بر توست بنگر اين تماشا