پر ده آن جام مى را ساقيا بار ديگر كفر دان در طريقت جهل دان در حقيقت تا تو آن رخ نمودى عقل و ايمان ربودى جان ز تو گشت شيدا دل ز تو گشت دريا جز به بغداد كويت يا خوش آباد رويت در خرابات مردان جام جانست گردان همتى دار عالى كان شه لاابالى پاره اى چون برانى اندر اين ره بدانى پا به مردى فشردى سر سلامت ببردى دل مرا برد ناگه سوى آن شهره خرگه روز چون عذر آرى شب سر خواب خارى جز كه در عشق صانع عمر هرزه ست و ضايع بخت اينست و دولت عيش اينست و عشرت گفتمش دل ببردى تا كجاها سپردى گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم راستى گوى اى جان عاشقان را مرنجان چون كمالات فانى هستشان اين امانى پس كمالات آن را كو نگارد جهان را بحر از اين روى جوشد مرغ از اين رو خروشدچون خدا اين جهان را كرد چون گنج پيدا چون خدا اين جهان را كرد چون گنج پيدا
نيست در دين و دنيا همچو تو يار ديگر جز تماشاى رويت پيشه و كار ديگر هست منصور جان را هر طرف دار ديگر كى كند التفاتى دل به دلدار ديگر نيست هر دم فلك را جز كه پيكار ديگر نيست مانند ايشان هيچ خمار ديگر غير انبار دنيا دارد انبار ديگر غير اين گلستان ها باغ و گلزار ديگر رفت دستار بستان شصت دستار ديگر من گرفتار گشتم دل گرفتار ديگر پاى ما تا چه گردد هر دم از خار ديگر ژاژ دان در طريقت فعل و گفتار ديگر كو جز اين عشق و سودا سود و بازار ديگر گفت نى من نبردم برد عيار ديگر دل بگويد نماند شك و انكار ديگر جز تو در دلربايان كو دل افشار ديگر كه به هر دم نمايند لطف و ايار ديگر چون تقاضا نباشد عشق و هنجار ديگر تا در اين دام افتد هر دم آشكار ديگرهر سرى پر ز سودا دارد اظهار ديگر هر سرى پر ز سودا دارد اظهار ديگر