داد جاروبى به دستم آن نگار باز آن جاروب را ز آتش بسوخت كردم از حيرت سجودى پيش او آه بي ساجد سجودى چون بود گردنك را پيش كردم گفتمش تيغ تا او بيش زد سر بيش شد من چراغ و هر سرم همچون فتيل شمع ها مي ورشد از سرهاى من شرق و مغرب چيست اندر لامكان اى مزاجت سرد كو تاسه دلت برشو از گرمابه و گلخن مرو تا ببينى نقش هاى دلربا چون بديدى سوى روزن درنگر شش جهت حمام و روزن لامكان خاك و آب از ژس او رنگين شده روز رفت و قصه ام كوته نشدشاه شمس الدين تبريزى مرا شاه شمس الدين تبريزى مرا
گفت كز دريا برانگيزان غبار گفت كز آتش تو جاروبى برآر گفت بي ساجد سجودى خوش بيار گفت بي چون باشد و بي خارخار ساجدى را سر ببر از ذوالفقار تا برست از گردنم سر صد هزار هر طرف اندر گرفته از شرار شرق تا مغرب گرفته از قطار گلخنى تاريك و حمامى به كار اندر اين گرمابه تا كى اين قرار جامه كن دربنگر آن نقش و نگار تا ببينى رنگ هاى لاله زار كان نگار از ژس روزن شد نگار بر سر روزن جمال شهريار جان بباريده به ترك و زنگبار اى شب و روز از حديش شرمسارمست مي دارد خمار اندر خمار مست مي دارد خمار اندر خمار