بس كه مي انگيخت آن مه شور و شر مر زبان را طاقت شرحش نماند اى بسا سر همچنين جنبان شده در دو چشمش بين خيال يار ما من به سر گويم حديش بعد از اين پيش او رو اى نسيم نرم رو تيز تيزش بنگر اى باد صبا ور ببينى يار ما را روترش مو نباشد ژس مو باشد در آب توبه كردم از سخن اين باز چيست توبه شيشه عشق او چون گازرست بشكنم شيشه بريزم زير پاى شحنه يار ماست هر كو خسته شد شحنه را چاه زنخ زندان ماست بند و زندان خوش اى زنده دلان گر چه مي كاهم چو ماه از عشق او بعد من صد سال ديگر اين غزل زانك دل هرگز نپوسد زير خاك من چو داوودم شما مرغان پاكاى خدايا پر اين مرغان مريز اى خدايا پر اين مرغان مريز
بس كه مي كرد او جهان زير و زبر خيره گشته همچنين مي كرد سر با دهان خشك و با چشمان تر رقص رقصان در سواد آن بصر من زبان بستم ز گفتن اى پسر پيش او بنشين به رويش درنگر چشم و دل را پر كن از خوبى و فر پرده اى باشد ز غيرت در نظر صورتى باشد ترش اندر شكر توبه نبود عاشقانش را مگر پيش گازر چيست كار شيشه گر تا خلد در پاى مرد بي خبر گو مرا بسته به پيش شحنه بر تا نهم زنجير زلفش پاى بر خوش مرا عيشيست آن جا معتبر گر چه مي گردم چه گردون بر قمر چون جمال يوسفى باشد سمر اين ز دل گفتم نگفتم از جگر وين غزل ها چون زبور مستطرچون به داوودند از جان يارگر چون به داوودند از جان يارگر