باز شد در عاشقى بابى دگر مژده بيداران راه عشق را ساخته شد از براى طالبان ابرها گر مي نبارد نقد شد ياركان سركش شدند و حق بداد سبزه زار عشق را معمور كرد وين جگرهايى كه بد پرزخم عشق عشق اگر بدنام گردد غم مخور كفشگر گر خشم گيرد چاره شد گر نداند حرف صوفى دان كه هستاز هواى شمس دين آموختم از هواى شمس دين آموختم
بر جمال يوسفى تابى دگر آنك ديدم دوش من خوابى دگر غير اين اسباب اسبابى دگر از براى زندگى آبى دگر غير اين اصحاب اصحابى دگر عاشقان را دشت و دولابى دگر شد درآويزان به قلابى دگر عشق دارد نام و القابى دگر صوفيان را نعل و قبقابى دگر دردهاى عشق را بابى دگرجانب تبريز آدابى دگر جانب تبريز آدابى دگر