ندا رسيد به جان ها ز خسرو منصور چو آفتاب برآمد چه خفته اند اين خلق درون چاه ز خورشيد روح روشن شد بجنب بر خود آخر كه چاشتگاه شدست مگو كه خفته نيم ناظرم به صنع خدا روان خفته اگر داندى كه در خوابست چنانك روزى در خواب رفت گلخن تاب بديد خود را بر تخت ملك وز چپ و راست چنان نشسته بر آن تخت او كه پندارى ميان غلغله و دار و گير و بردابرد درآمد از در گلخن به خشم حمامى بجست و پهلوى خود نى خزينه ديد و نه ملك بخوان ز آخر ياسين كه صيحه فاذا چه خفته ايم وليكن ز خفته تا خفته شهى كه خفت ز شاهى خود بود غافل چو هر دو باز از اين خواب خويش بازآيند لباب قصه بماندست و گفت فرمان نيستمگر كه لطف كند باز شمس تبريزى مگر كه لطف كند باز شمس تبريزى
نظر به حلقه مردان چه مي كنيد از دور نه روح عاشق روزست و چشم عاشق نور ز نور خارش پذرفت نيز ديده كور از آنك خفته چو جنبيد خواب شد مهجور نظر به صنع حجابست از چنان منظور از آنچ ديدى نى خوش شدى و نى رنجور به خواب ديد كه سلطان شدست و شد مغرور هزار صف ز امير و ز حاجب و دستور در امر و نهى خداوند بد سنين و شهور ميان آن لمن الملك و عزت و شر و شور زدش به پاى كه برجه نه مرده اى در گور ولى خزينه حمام سرد ديد و نفور تو هم به بانگى حاضر شوى ز خواب غرور هزار مرتبه فرقست ظاهر و مستور خسى كه خفت ز ادبير خود بود معذور به تخت آيد شاه و به تخته آن مقهور نگر به دانش داوود و كوتهى زبوروگر نه ماند سخن در دهن چنين مقصور وگر نه ماند سخن در دهن چنين مقصور