فغان فغان كه ببست آن نگار بار سفر فغان كه كار سفر نيست سخره دستم وليك طالع خورشيد و مه سفر باشد سفر بيامد وزان هجر عذرها مي خواست بگفتمش كه ز روباه شانگى بگذر مراست جان مسافر چو آب و من چون جوى دود به لب لب اين جوى تا لب دريا به روى آينه بنگر كه از سفر آمد سفر سفر چو چنان يار غار در سفرست هميشه چشم گشايم چو غنچه بر سر راهچو شمس مفخر تبريز در سفر افتاد چو شمس مفخر تبريز در سفر افتاد
فغان كه بنده مر او را نبود يار سفر كه تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر كه تاز گردششان سايه شد سوار سفر بدان زبان كه شد اين بنده شرمسار سفر كه شير كرد شكارم به مرغزار سفر روانه جانب دريا كه شد مدار سفر دلى كه خست در اين راه ها ز خار سفر صفا نگر تو به رويش از آن غبار سفر تو بخت بخت سفر دان و كار كار سفر چو سرو روح روانست در بهار سفرچه مملكت كه بگسترد در دوار سفر چه مملكت كه بگسترد در دوار سفر