ببين دلى كه نگردد ز جان سپارى سير ز زخم هاى نهانى كه عاشقان دانند مقيم شد به خرابات و جمله رندان را هزار جان مقدس سپرد هر نفسى مال نى ز لب يار كام پرشكرست بگفت تو ز چه سيرى بگفتم از جز تو نه شهر و يار شناسيم اى مسلمانان هواى تو چو بهارست و دل ز توست چو باغچو شرمسارم از احسان شمس تبريزى چو شرمسارم از احسان شمس تبريزى
اسير عشق نگردد ز رنج و خوارى سير به خون درست و نگردد ز زخم كارى سير خراب كرد و نشد از شراب بارى سير در آن شكار و نشد جان از آن شكارى سير وليك نيست چو نى از فغان و زارى سير وليك هيچ نگردم از آنچ دارى سير از آنك نيست دل از جام شهريارى سير كه باغ مي نشود از دم بهارى سيركه جان مباد از اين شرم و شرمسارى سير كه جان مباد از اين شرم و شرمسارى سير