چو دررسيد ز تبريز شمس دين چو قمر چو روى انور او گشت ديده ديده فرشته نعره زنان پيش او چو چاوشان به چشم نفس نشد روى ماه او ديدن كه لعل آن مه خاصيت زمرد داشت درخت هر كه بدو سر كشيد جان نبرد كنون كه ماه نهان شد ز ابر اين هجران ز قطره هاى دو ديده زمين شدى سرسبز جگر چو آلت رحمست رحم از او خيزد ز عشق جمله اجزاى خانه باخبرند تو طالب خبرى كم نشين به بي خبران كه جفت مرده تو را مرده شوى گرداند به چشم درد به عيسى نگر اگر نگرى چو همنشين شود انگور با خم سركه به حيله حيله تو سوراخ كن خم ترشىكدام بحر خداوند شمس دين به حق كدام بحر خداوند شمس دين به حق
ببست شمس و قمر پيش بندگيش كمر مقام ديدن حق يافت ديده هاى بشر فلك سجودكنان پيش او به چشم و به سر كه نفس مي نگشايد به سوى شاه نظر از آن ببست از او اژدهاى نفس به صبر ز اره هاى فنا و ز زخمه هاى تبر ز ابرهاى دو ديده فرودويد مطر اگر نه قطره برآميختى به خون جگر از اين سبب مدد ديده ها بكرد مگر چو كدخداى بود از جمال شه مخبر گروه بي خبران را به هيچ سگ مشمر كه شوى مرده بود خود ز مرده شوى بتر سرك مپيچ بدان چشم و در خرش منگر شراب او ترشى شد حريف اوست كبر برون گريز و بو سوى بحر شهد و شكربه ذات پاك خدا اوست خسرو اكبر به ذات پاك خدا اوست خسرو اكبر