چنان مستم چنان مستم من امروز به هر ره راهبر هشيار بايد اگر زنده ست آن مجنون بيا گو اگر خواهى كه تو ديوانه گردى خليل آن روز با آتش همي گفت بدو مي گفت آن آتش كه اى شه بهشت و دوزخ آمد دو غلامت پياپى مي ستان از حق شرابى بده صحت به بيماران عالم چو ناگفته به پيش روح پيداستخمش كن از خصال شمس تبريز خمش كن از خصال شمس تبريز
كه پيروزه نمي دانم ز پيروز در اين ره نيست جز مجنون قلاوز ز من مجنونى نادر بياموز مال نقش من بر جامه بردوز اگر مويى ز من باقيست درسوز به پيشت من بميرم تو برافروز تو از غير خدا محفوظ و محروز ندارد غير عاشق اندر آن پوز كه در صحت نه معلومى نه مهموز چو پوشيده شود بر روح مرموزهمان بهتر كه باشد گنج مكنوز همان بهتر كه باشد گنج مكنوز