من از سخنان مهرانگيز اى آنك رخ تو همچو آتش شيرم ز تو جوش كرد و خون شد با يارك خود بساز پنهان تسليم قضا شدم ازيرا بنگر كه چه خون دل گرفتست در خشم مكن تو چشم خود را خود خفته نمايد و نخفتست
خود خفته نمايد و نخفتست
دل پر دارم ز خواب برخيز يك لحظه ز آتشم مپرهيز اى شير به خون من درآميز مستيز به جان تو كه مستيز مانند قضا تو تندى و تيز بر گرد قبام چون فراويز وان فتنه خفته را مينگيز آن نرگس پرخمار خون ريز
آن نرگس پرخمار خون ريز