ديدم شه خوب خوش لقا را آن مونس و غمگسار دل را آن كس كه خرد دهد خرد را آن سجده گه مه و فلك را هر پاره من جدا همي گفت موسى چو بديد ناگهانى گفتا كه ز جست و جوى رستم گفت اى موسى سفر رها كن آن دم موسى ز دل برون كرد اخلع نعليك اين بود اين در خانه دل جز او نگنجد گفت اى موسى به كف چه دارى گفتا كه عصا ز كف بيفكن افكند و عصاش اژدها شد گفتا كه بگير تا منش باز سازم ز عدوت دست يارى تا از جز فضل من ندانى دست و پايت چو مار گردد اى دست مگير غير ما رامگريز ز رنج ما كه هر جا مگريز ز رنج ما كه هر جا
آن چشم و چراغ سينه ها را آن جان و جهان جان فزا را آن كس كه صفا دهد صفا را آن قبله جان اوليا را كاى شكر و سپاس مر خدا را از سوى درخت آن ضيا را چون يافتم اين چنين عطا را وز دست بيفكن آن عصا را همسايه و خويش و آشنا را كز هر دو جهان ببر ولا را دل داند رشك انبيا را گفتا كه عصاست راه ما را بنگر تو عجايب سما را بگريخت چو ديد اژدها را چوبى سازم پى شما را سازم دشمنت متكا را ياران لطيف باوفا را چون درد دهيم دست و پا را اى پا مطلب جز انتها رارنجيست رهى بود دوا را رنجيست رهى بود دوا را