ساقى تو شراب لامكان را بفزا كه فزايش روانى يك بار دگر بيا درآموز چون چشمه بجوش از دل سنگ عشرت ده عاشقان مى را نان معماريست حبس تن را بستم سر سفره زمين را بربند دو چشم عيب بين را تا مسجد و بتكده نماندخاموش كه آن جهان خاموش خاموش كه آن جهان خاموش
آن نام و نشان بي نشان را سرمست و روانه كن روان را ساقى گشتن تو ساقيان را بشكن تو سبوى جسم و جان را حسرت ده طالبان نان را مى بارانيست باغ جان را بگشا سر خم آسمان را بگشاى دو چشم غيب دان را تا نشناسيم اين و آن رادر بانگ درآرد اين جهان را در بانگ درآرد اين جهان را