در ميان پرده خون عشق را گلزارها عقل گويد شش جهت حدست و بيرون راه نيست عقل بازارى بديد و تاجرى آغاز كرد اى بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق عاشقان دردكش را در درونه ذوق ها عقل گويد پا منه كاندر فنا جز خار نيست هين خمش كن خار هستى را ز پاى دل بكنشمس تبريزى تويى خورشيد اندر ابر حرف شمس تبريزى تويى خورشيد اندر ابر حرف
عاشقان را با جمال عشق بي چون كارها عشق گويد راه هست و رفته ام من بارها عشق ديده زان سوى بازار او بازارها ترك منبرها بگفته برشده بر دارها عاقلان تيره دل را در درون انكارها عشق گويد عقل را كاندر توست آن خارها تا ببينى در درون خويشتن گلزارهاچون برآمد آفتابت محو شد گفتارها چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها