اى نوش كرده نيش را بي خويش كن باخويش را تشريف ده عشاق را پرنور كن آفاق را با روى همچون ماه خود با لطف مسكين خواه خود چون جلوه مه مي كنى وز عشق آگه مي كنى درويش را چه بود نشان جان و زبان درفشان هم آدم و آن دم تويى هم عيسى و مريم تويى تلخ از تو شيرين مي شود كفر از تو چون دين مي شود جان من و جانان من كفر من و ايمان من اى تن پرست بوالحزن در تن مپيچ و جان مكن امروز اى شمع آن كنم بر نور تو جولان كنم امروز گويم چون كنم يك باره دل را خون كنم تو عيب ما را كيستى تو مار يا ماهيستىجان را درافكن در عدم زيرا نشايد اى صنم جان را درافكن در عدم زيرا نشايد اى صنم
باخويش كن بي خويش را چيزى بده درويش را بر زهر زن ترياق را چيزى بده درويش را ما را تو كن همراه خود چيزى بده درويش را با ما چه همره مي كنى چيزى بده درويش را نى دلق صدپاره كشان چيزى بده درويش را هم راز و هم محرم تويى چيزى بده درويش را خار از تو نسرين مي شود چيزى بده درويش را سلطان سلطانان من چيزى بده درويش را منگر به تن بنگر به من چيزى بده درويش را بر عشق جان افشان كنم چيزى بده درويش را وين كار را يك سون كنم چيزى بده درويش را خود را بگو تو چيستى چيزى بده درويش راتو محتشم او محتشم چيزى بده درويش را تو محتشم او محتشم چيزى بده درويش را