از فراق شمس دين افتاده ام در تنگنا گر چه درد عشق او خود راحت جان منست عقل آواره شده دوش آمد و حلقه بزد گفت آخر چون درآيد خانه تا سر آتشست گفتمش تو غم مخور پا اندرون نه مردوار عاقبت بينى مكن تا عاقبت بينى شوى تا ببينى هستيت چون از عدم سر برزند جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت جمله ديد آن عدم نامى كه هستى موج ها دارد از او اندر آن موج اندرآيى چون بپرسندت از اين از ميان شمع بينى برفروزد شمع تو مر تو را جايى برد آن موج دريا در فنا ليك از آسيب جانت وز صفاى سينه ات در جهان محو باشى هست مطلق كامران ديده هاى كون در رويت نيارد بنگريد ناگهان گردى بخيزد زان سوى محو فنا شعله هاى نور بينى از ميان گردها زو فروآ تو ز تخت و سجده اى كن زانك هست ور كسى منكر شود اندر جبين او نگرتا نيارد سجده اى بر خاك تبريز صفا تا نيارد سجده اى بر خاك تبريز صفا
او مسيح روزگار و درد چشمم بي دوا خون جانم گر بريزد او بود صد خونبها من بگفتم كيست بر در باز كن در اندرآ مي بسوزد هر دو عالم را ز آتش هاى لا تا كند پاكت ز هستى هست گردى ز اجتبا تا چو شير حق باشى در شجاعت لافتى روح مطلق كامكار و شهسوار هل اتى گشته در هستى شهيد و در عدم او مرتضى كز نهيب و موج او گردان شد صد آسيا تو بگويى صوفيم صوفى بخواند مامضى نور شمعت اندرآميزد به نور اوليا درربايد جانت را او از سزا و ناسزا بى تو داده باغ هستى را بسى نشو و نما در حريم محو باشى پيشوا و مقتدا تا كه نجهد ديده اش از شعشعه آن كبريا كه تو را وهمى نبوده زان طريق ماورا محو گردد نور تو از پرتو آن شعله ها آن شعاع شمس دين شهريار اصفيا تا ببينى داغ فرعونى بر آن جا قد طغىكم نگردد از جبينش داغ نفرين خدا كم نگردد از جبينش داغ نفرين خدا