اى يوسف آخر سوى اين يعقوب نابينا بيا از هجر روزم قير شد دل چون كمان بد تير شد اى موسى عمران كه در سينه چه سيناهاستت رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت خورشيد پيشت چون شفق اى برده از شاهان سبق اى جان تو و جان ها چو تن بي جان چه ارزد خود بدن تا برده اى دل را گرو شد كشت جانم در درو اى تو دوا و چاره ام نور دل صدپاره ام نشناختم قدر تو من تا چرخ مي گويد ز فن اى قاب قوس مرتبت وان دولت بامكرمت اى خسرو مه وش بيا اى خوشتر از صد خوش بيامخدوم جانم شمس دين از جاهت اى روح الامين مخدوم جانم شمس دين از جاهت اى روح الامين
اى عيسى پنهان شده بر طارم مينا بيا يعقوب مسكين پير شد اى يوسف برنا بيا گاوى خدايى مي كند از سينه سينا بيا در گور تن تنگ آمدم اى جان باپهنا بيا زان طره اى اندرهمت اى سر ارسلنا بيا اى ديده بينا به حق وى سينه دانا بيا دل داده ام دير است من تا جان دهم جانا بيا اول تو اى دردا برو و آخر تو درمانا بيا اندر دل بيچاره ام چون غير تو شد لا بيا دى بر دلش تيرى بزن دى بر سرش خارا بيا كس نيست شاها محرمت در قرب او ادنى بيا اى آب و اى آتش بيا اى در و اى دريا بياتبريز چون عرش مكين از مسجد اقصى بيا تبريز چون عرش مكين از مسجد اقصى بيا