گفت لبم ناگهان نام گل و گلستان گفت كه سلطان منم جان گلستان منم دف منى هين مخور سيلى هر ناكسى پيش چو من كيقباد چشم بدم دور باد جغد بود كو به باغ ياد خرابه كند چنگ به من درزدى چنگ منى در كنار پشت جهان ديده اى روى جهان را ببين اى قمر زير ميغ خويش نديدى دريغ بس كه مرا دام شعر از دغلى بند كرد در پى دزدى بدم دزد دگر بانگ كردگفت كه اينك نشان دزد تو اين سوى رفت گفت كه اينك نشان دزد تو اين سوى رفت
آمد آن گلعذار كوفت مرا بر دهان حضرت چون من شهى وآنگه ياد فلان ناى منى هين مكن از دم هر كس فغان شرم ندارد كسى ياد كند از كهان زاغ بود كو بهار ياد كند از خزان تار كه در زخمه ام سست شود بگسلان پشت به خود كن كه تا روى نمايد جهان چند چو سايه دوى در پى اين ديگران تا كه ز دستم شكار جست سوى گلستان هشتم بازآمدم گفتم و هين چيست آندزد مرا باد داد آن دغل كژنشان دزد مرا باد داد آن دغل كژنشان