چو شيرينتر نمود اى جان مها شور و بلاى تو روان از تو خجل باشد دلم را پا به گل باشد تو خورشيدى و دل در چه بتاب از چه به دل گه گه ز خود مسم به تو زرم به خود سنگم به تو درم گرفتم عشق را در بر كله بنهاده ام از سر دلا از حد خود مگذر برون كن باد را از سر اگر ريزم وگر رويم چه محتاج تو مه رويمايا تبريز خوش جايم ز شمس الدين به هيهايم ايا تبريز خوش جايم ز شمس الدين به هيهايم
بهشتم جان شيرين را كه مي سوزد براى تو مرا چه جاى دل باشد چو دل گشته ست جاى تو كه مي كاهد چو ماه اى مه به عشق جان فزاى تو كمر بستم به عشق اندر به اوميد قباى تو منم محتاج و مي گويم ز بي خويشى دعاى تو به خاك كوى او بنگر ببين صد خونبهاى تو چو برگ كاه مي پرم به عشق كهرباى توزنم لبيك و مي آيم بدان كعبه لقاى تو زنم لبيك و مي آيم بدان كعبه لقاى تو