جسم و جان با خود نخواهم خانه خمار كو هر زمان چون مست گردد از نسيم خمر جان سوى بي گوشى سماع چنگ مي آيد وليك چونك او بي تن شود پس خلعت جان آورند كبر عاشق بوى كن كان خود به معنى خاكيى است چون مشامت برگشايد آيدت از غار عشق رنگ بي رنگى است از رخسار عاشق آن صفا آمدت مژده ز عمر سرمدى پس حمد كو صحبت ابرار و هم اشرار كان جا زحمت استشمس حق و دين خداوند صفاهاى ابد شمس حق و دين خداوند صفاهاى ابد
لايق اين كفر نادر در جهان زنار كو تا در خمخانه مي تازد وليكن بار كو چنگ جانان است آن را چوب يا اوتار كو كاندر او دستان حايك يا كه پود و تار كو در چنان دريا تكبر يا كه ننگ و عار كو طرفه بويى پس دوى هر سو كه آخر غار كو آن وفا و آن صفا و لطف خوش رخسار كو كاندر آن عمرت غم امسال و ياد پار كو در حريم سايه آن مهتر اخيار كودر شعاع آفتابش ذره هشيار كو در شعاع آفتابش ذره هشيار كو