همه خوردند و برفتند و بماندم من و تو همه سرسبزى جان تو ز اقبال دل است پر شود خانه دل ماه رخان زيبا حلقه حلقه بر او رقص كنان دست زنان هر ضميرى كه در او آن شه تشريف دهد چند هنگامه نهى هر طرفى بهر طمع هله اى عشق كه من چاكر و شاگرد توام گر مى مجلسى و آب حيات همه اى هله اى دل كه ز من ديده تو تيزتر است آنك در زلزله او است دو صد چون مه و چرخ هفت بحر ار بفزايند و به هفتاد رسند او مگر صورت عشق است و نماند به بشر فلك و مهر و ستاره لمع از وى دزدند همه شيران بده در حمله او چون سگ لنگلب ببند و صفت لعل لب او كم كن لب ببند و صفت لعل لب او كم كن
چو مرا يافته اى صحبت هر خام مجو هله چون سبزه و چون بيد مرو زين لب جو گرهى همچو زليخا گرهى يوسف رو سوى او خنبد هر يك كه منم بنده تو هر سوى باغ بود هر طرفى مجلس و طو تو پراكنده شدى جمع نشد نيم تسو كه بسى خوب و لطيف است تو را صورت و خو همه دل گشته و فارغ شده از فرج و گلو عجب آن كيست چو شمس و چو قمر بر سر كو و آنك كه در سلسله او است دو صد سلسله مو بود او را به گه عبره به زير زانو خسروان بر در او گشته اياز و قتلو يوسف و پيرهنش برده از او صورت و بو همه تركان شده زيبايى او را هندوهمه هيچند به پيش لب او هيچ مگو همه هيچند به پيش لب او هيچ مگو