مي دويد از هر طرف در جست و جو دوش خفته خلق اندر خواب خوش گاه چون مه تافته بر بام ها ناگهان افكند طشت ما ز بام در ميان كوى بانگ دزد خاست گرد او را پاسبانى درنيافت بر سر زخم آمد افلاطون عقل گفت دانستم كه زخم دست كيست چونك زخم او است نبود چاره اى از پى اين زخم جان نو رسيدعشق شمس الدين تبريزى است اين عشق شمس الدين تبريزى است اين
چشم پرخون تيغ در كف عشق او او به قصد جان عاشق سو به سو گاه چون باد صبا او كو به كو پاسبانان درشده در گفت و گو او بزد زخمى و پنهان كرد رو كش زبون گشته ست چرخ تندخو كو نشان ها را بداند مو به مو كو است اصل فتنه هاى تو به تو آنچ او بشكافت نپذيرد رفو جان كهنه دست ها از خود بشوكو برون است از جهان رنگ و بو كو برون است از جهان رنگ و بو