اى ديده من جمال خود اندر جمال تو و اين طرفه تر كه چشم نخسپد ز شوق تو خاتون خاطرم كه بزايد به هر دمى آبستن است نه مهه كى باشدش قرار اى عشق اگر بجوشد خونم به غير تو سر تا قدم ز عشق مرا شد زبان حال گر از عدم هزار جهان نو شود دگر از بس كه غرقه ام چو مگس در حلاوتتدر پيش شمس خسرو تبريز اى فلك در پيش شمس خسرو تبريز اى فلك
آيينه گشته ام همه بهر خيال تو گرمابه رفته هر سحرى از وصال تو آبستن است ليك ز نور جلال تو او را خبر كجاست ز رنج و ملال تو بادا به بي مرادى خونم حلال تو افغان به عرش برده و پرسان ز حال تو بر صفحه جمال تو باشد چو خال تو پروا نباشدم به نظر در خصال تومي باش در سجود كه اين شد كمال تو مي باش در سجود كه اين شد كمال تو