امروز مستان را نگر در مست ما آويخته گفتم كه اى مستان جان مي خورده از دستان جان گفتند شكر الله را كو جلوه كرد اين ماه را بگريختيم از جور او يك مدتى وز دور او جام وفا برداشته كار و دكان بگذاشته بنشسته عقل سرمه كش با هر كى با چشمى است خوش زين خنب هاى تلخ و خوش گر چاشنى دارى بچش عمرى دل من در غمش آواره شد مي جستمش بر دار دنيا اى فتى گر ايمنى برخيز تا بر دار ملك جاودان بين كشتگان زنده جان عشقا تويى سلطان من از بهر من دارى بزن من خاك پاى آن كسم كو دست در مردان زند برجه طرب را ساز كن عيش و سماع آغاز كن دف دل گشايد بسته را نى جان فزايد خسته را امروز دستى برگشا ايار كن جان در سخا هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان باشد سخى چون خايفى در غار ايارى شده اين دل دهد در دلبرى جان هم سپارد بر سرى آن چون نهنگ آيان شده دريا در او حيران شدهگويى كه اين كار و كيا يا صدق باشد يا ريا گويى كه اين كار و كيا يا صدق باشد يا ريا
افكنده عقل و عافيت و اندر بلا آويخته اى صد هزاران جان و دل اندر شما آويخته افتاده بوديم از بقا در قعر لا آويخته چون دشمنان بوديم ما اندر جفا آويخته و افسردگان بي مزه در كارها آويخته بنشسته زاغ ديده كش بر هر كجا آويخته ترك هوا خوشتر بود يا در هوا آويخته ديدم دل بيچاره را خوش در خدا آويخته بنمايم آزادانت را و هم تو را آويخته مانند منصور جوان در ارتضا آويخته روشن ندارد خانه را قنديل ناآويخته جانم غلام آن مسى در كيميا آويخته خوش نيست آن دف سرنگون نى بي نوا آويخته اين دلگشا چون بسته شد و آن جان فزا آويخته با كفر حاتم رست چون بد در سخا آويخته كو در سخا آويخته كو در صفا آويخته صوفى چو بوبكرى بود در مصطفى آويخته و آن صرفه جو چون مشترى اندر بها آويخته وين بحرى نوآشنا در آشنا آويختهآن جا كه عشاقند و ما صدق و ريا آويخته آن جا كه عشاقند و ما صدق و ريا آويخته