ساقى فرخ رخ من جام چو گلنار بده ساقى دلدار تويى چاره بيمار تويى باده در آن جام فكن گردن انديشه بزن باز كن آن ميكده را ترك كن اين عربده را جان بهار و چمنى رونق سرو و سمنى پاى چو در حيله نهى وز كف مستان بجهى غم مده و آه مده جز به طرب راه مده ما همه مخمور لقا تشنه سغراق بقا تشنه ديرينه منم گرم دل و سينه منمخود مه و مهتاب تويى ماهى اين آب منم خود مه و مهتاب تويى ماهى اين آب منم
بهر من ار مي ندهى بهر دل يار بده شربت شادى و شفا زود به بيمار بده هين دل ما را مشكن اى دل و دلدار بده عاشق تشنه زده را از خم خمار بده هين كه بهانه نكنى اى بت عيار بده دشمن ما شاد شود كورى اغيار بده آه ز بيراه بود ره بگشا بار بده بهر گرو پيش سقا خرقه و دستار بده جام و قدح را بشكن بي حد و بسيار بدهماه به ماهى نرسد پس ز مه ادرار بده ماه به ماهى نرسد پس ز مه ادرار بده