ز بردابرد عشق او چو بشنيد اين دل پاره به بحر نيستى درشد همه هستى محقر شد كجا اسراربين آمد دمى كز كبر و كين آمد الا اى جان انسانى چو از اقليم نقصانى چو از مردان مدد يابى يكى عيش ابد يابى چو هستى را همي روبى سر هر نفس مي كوبى چه باشد صد قمر آن جا شود هر خاك زر آن جا زهى دربخش دريايى براى جان بينايىخوشا مشكا كه مي بيزى به راه شمس تبريزى خوشا مشكا كه مي بيزى به راه شمس تبريزى
برآمد از وجود خويش و هر دو كون يك باره به ناگه شعله اى برشد شگرف از جان خون خواره حياتى كز زمين آمد بود در بحر بيچاره به شب هنگام ظلمانى چو اختر باش سياره سپاه بي عدد يابى به قهر نفس اماره بديد آيد يكى خوبى نه رو باشد نه رخساره به غير دل مبر آن جا كه آن جا هست دل پاره شمار ريگ هر جايى ز عشقش هست آوارهزهى باده كه مي ريزى براى جان ميخواره زهى باده كه مي ريزى براى جان ميخواره