چو در دل پاى بنهادى بشد از دست انديشه به پيش جان درآمد دل كه اندر خود مكن منزل رسيد از عشق جاسوسش كه بسم الله زمين بوسش خرابات بتان درشد حريف رطل و ساغر شد برست او از خودانديشى چنان آمد ز بي خويشى فلك از خوف دل كم زد دو دست خويش بر هم زد چنين انديشه را هر كس نهد دامى به پيش و پس چو هر نقشى كه مي جويد ز انديشه همي رويد جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد جهان كهنه را بنگر گهى فربه گهى لاغر كه درد زه ازان دارد كه تا شه زاده اى زايد چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئيل آمدچو شهد شمس تبريزى فزايد در مزاجم خون چو شهد شمس تبريزى فزايد در مزاجم خون
ميان بگشاد اسرار و ميان بربست انديشه گران جان ديد مر جان را سبك برجست انديشه در اين انديشه بيخود شد به حق پيوست انديشه همه غيبش مصور شد زهى سرمست انديشه كه از هر كس همي پرسد عجب خود هست انديشه كه از من كس نرست آخر چگونه رست انديشه گمان دارد كه درگنجد به دام و شست انديشه تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست انديشه شكافيد اين جواهر را و بيرون جست انديشه كه درد كهنه زان دارد كه نوزاد است انديشه نتيجه سربلند آمد چو شد سربست انديشه چو مريم از دو صد عيسى شده ست آبست انديشهاز آن چون زخم فصادى رگ دل خست انديشه از آن چون زخم فصادى رگ دل خست انديشه