ز سوز شوق دل من همي زند عللا دلست همچو حسين و فراق همچو يزيد شهيد گشته به ظاهر حيات گشته به غيب ميان جنت و فردوس وصل دوست مقيم اگر نه بيخ درختش درون غيب مليست خموش باش و ز سوى ضمير ناطق باش
خموش باش و ز سوى ضمير ناطق باش
كه بوك دررسدش از جناب وصل صلا شهيد گشته دو صد ره به دشت كرب و بلا اسير در نظر خصم و خسروى به خل رهيده از تك زندان جوع و رخص و غلا چرا شكوفه وصلش شكفته است ملا كه نفس ناطق كلى بگويدت افلا
كه نفس ناطق كلى بگويدت افلا