با زر غم و بي زر غم آخر غم با زر به بشنو سخن ياران بگريز ز طراران آدم ز چه عريان شد دنيا ز چه ويران شد تا شمع نمي گريد آن شعله نمي خندد خوى ملكى بگزين بر ديو اميرى كن
خوى ملكى بگزين بر ديو اميرى كن
چون راهروى بارى راهى كه برد تا ده از جمع مكش خود را استيزه مكن مسته چون بود كه طوفان شد ز استيزه كه با مه تا جسم نمي كاهد جان مي نشود فربه گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه
گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه