كجاست ساقى جان تا به هم زند ما را چنو درخت كم افتد پناه مرغان را روان شود ز ره سينه صد هزار پرى كجاست شير شكارى و حمله هاى خوشش ز مشرقست و ز خورشيد نور عالم را كجاست بحر حقايق كجاست ابر كرم كجاست كان شه ما نيست ليك آن باشد چنان ببندد چشمت كه ذره را بينى ز چشم بند ويست آنك زورقى بينى تو را طپيدن زورق ز بحر غمز كند نخوانده اى ختم الله خداى مهر نهد دو چشم بسته تو در خواب نقش ها بينى عجب مدار اگر جان حجاب جانانست عجبتر اينك خلايق مال پروانه چه جرم كردى اى چشم ما كه بندت كرد سزاست جسم بفرسودن اين چنين جان راخموش باش كه تا وحي هاى حق شنوى خموش باش كه تا وحي هاى حق شنوى
بروبد از دل ما فكر دى و فردا را چنو امير ببايد سپاه سودا را چو بر قنينه بخواند فسون احيا را كه پر كنند ز آهوى مشك صحرا را ز آدمست در و نسل و بچه حوا را كه چشم هاى روان داده است خارا را كه چشم بند كند سحرهاش بينا را ميان روز و نبينى تو شمس كبرى را ميان بحر و نبينى تو موج دريا را چنانك جنبش مردم به روز اعمى را همو گشايد مهر و برد غطاها را دو چشم باز شود پرده آن تماشا را رياضتى كن و بگذار نفس غوغا را همي پرند و نبينى تو شمع دل ها را بزار و توبه كن و ترك كن خطاها را سزاست مشى على الراس آن تقاضا راكه صد هزار حياتست وحى گويا را كه صد هزار حياتست وحى گويا را