مرا بديد و نپرسيد آن نگار چرا سبب چه بود چه كردم كه بد نمود ز من ز بامداد چرا قصد خون عاشق كرد چو ديدم آن گل او را كه رنگ ريخته بود چو لب به خنده گشايد گشاده گردد دل ميان ابروى خود چون گره زند از خشم زهى تعلق جان با گشاد و خنده او جهان سيه شود آن دم كه رو بگرداند يكى نفس كه دل يار ما ز ما برميد مگر كه لطف خدا اوست ما غلط كرديمبرون صورت اگر لطف محض دادى روى برون صورت اگر لطف محض دادى روى
ترش ترش بگذشت از دريچه يار چرا كه خاطرش بگرفتست اين غبار چرا چرا كشيد چنين تيغ ذوالفقار چرا دميد از دل مسكين هزار خار چرا در آن لبست هميشه گشاد كار چرا گره گره شود از غم دل فكار چرا يكى دمش كه نبينم شوم نزار چرا نه روز ماند و نى عقل برقرار چرا چرا رميد ز ما لطف كردگار چرا وگر نه خوبى او گشت بي كنار چراپيمبران ز چه گشتند پرده دار چرا پيمبران ز چه گشتند پرده دار چرا