اى دل چه انديشيده اى در عذر آن تقصيرها زان سوى او چندان كرم زين سو خلاف و بيش و كم زين سوى تو چندين حسد چندين خيال و ظن بد چندين چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود از بد پشيمان مي شوى الله گويان مي شوى از جرم ترسان مي شوى وز چاره پرسان مي شوى گر چشم تو بربست او چون مهره اى در دست او گاهى نهد در طبع تو سوداى سيم و زر و زن اين سو كشان سوى خوشان وان سو كشان با ناخوشان چندان دعا كن در نهان چندان بنال اندر شبان بانك شعيب و ناله اش وان اشك همچون ژاله اش گر مجرمى بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت گفتا نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم جنت مرا بي روى او هم دوزخست و هم عدو گفتند بارى كم گرى تا كم نگردد مبصرى گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدن آن صفت ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن اندر جهان هر آدمى باشد فداى يار خودچون هر كسى درخورد خود يارى گزيد از نيك و بد چون هر كسى درخورد خود يارى گزيد از نيك و بد
زان سوى او چندان وفا زين سوى تو چندين جفا زان سوى او چندان نعم زين سوى تو چندين خطا زان سوى او چندان كشش چندان چشش چندان عطا چندين كشش از بهر چه تا دررسى در اوليا آن دم تو را او مي كشد تا وارهاند مر تو را آن لحظه ترساننده را با خود نمي بينى چرا گاهى بغلطاند چنين گاهى ببازد در هوا گاهى نهد در جان تو نور خيال مصطفى يا بگذرد يا بشكند كشتى در اين گرداب ها كز گنبد هفت آسمان در گوش تو آيد صدا چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا فردوس خواهى دادمت خامش رها كن اين دعا گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا من سوختم زين رنگ و بو كو فر انوار بقا كه چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بكا هر جزو من چشمى شود كى غم خورم من از عمى تا كور گردد آن بصر كو نيست لايق دوست را يار يكى انبان خون يار يكى شمس ضياما را دريغ آيد كه خود فانى كنيم از بهر لا ما را دريغ آيد كه خود فانى كنيم از بهر لا