تو آسمان منى من زمين به حيرانى زمين خشك لبم من ببار آب كرم زمين چه داند كاندر دلش چه كاشته اى ز توست حامله هر ذره اى به سر دگر چه هاست در شكم اين جهان پيچاپيچ گهى بنالد و ناقه بزايد از شكمش رسول گفت چو اشتر شناس ممن را گهيش داغ كند گه نهد علف پيشش گهى گشايد زانوش بهر رقص جعل چمن نگر كه نمي گنجد از طرب در پوست ببين تو قوت تفهيم نفس كلى را چو نفس كل همه كلى حجاب و روپوشست از آفتاب قديمى كه از غروب برى استيكان يكان بنمايد هر آنچ كاشت خموش يكان يكان بنمايد هر آنچ كاشت خموش
كه دم به دم ز دل من چه چيز رويانى زمين ز آب تو بايد گل و گلستانى ز توست حامله و حمل او تو مي دانى به درد حامله را مدتى بپيچانى كز او بزايد اناالحق و بانگ سبحانى عصا بيفتد و گيرد طريق عبانى هميشه مست خدا كش كند شتربانى گهيش بندد زانو به بند عقلانى كه تا مهار به درد كند پريشانى كه نقش چند بدو داد باغ روحانى كه خاك كودن از او شد مصور جانى ز آفتاب جلالت كه نيستش انى كه نور روش نه دلوى بود نه ميزانىكه حامله ست صدف ها ز در ربانى كه حامله ست صدف ها ز در ربانى