منم كه كار ندارم به غير بي كارى ز خاك تيره نديدم به غير تاريكى فروگذاشته اى شست دل در اين دريا تو را چه شصت و چه هفتاد چون نخواهى پخت كلاه كژ بنهى همچو ماه و نورت نيست چگونه برقى آخر كه كشت مي سوزى چو صيد دام خودى پس چگونه صيادى اگر چه اين همه باشد ولى اگر روزى به ذات پاك خدايى كه كارساز همه ست اگر دو گام پياده دويدى از پى او بگير دامن عشقى كه دامنش گرمست به ياد عشق شب تيره را به روز آور تو خفته باشى و آن عشق بر سر باليناگر بگويم باقى بسوزد اين عالم اگر بگويم باقى بسوزد اين عالم
دلم ز كار زمانه گرفت بيزارى ز پير چرخ نديدم به غير مكارى نه ماهيى بگرفتى نه دست مي دارى گلى به دست ندارى چه خار مي خارى برو برو كه گرفتار ريش و دستارى چگونه ابرى آخر كه سنگ مي بارى چو دزد خانه خويشى چگونه عيارى خيال يار مرا ديده اى نكو يارى چو مست كار امير منى نكوكارى تو يك سواره نه اى تو سپاه سالارى كه غير او نرهاند تو را ز اغيارى چو عشق ياد بود شب كجا بود تارى برآوريده دو كف در دعا و در زارىهلا قناعت كردم بس است گفتارى هلا قناعت كردم بس است گفتارى