خورانمت مى جان تا دگر تو غم نخورى فرشته اى كنمت پاك با دو صد پر و بال نمايمت كه چگونه ست جان رسته ز تن در آن صبوح كه ارواح راح خاص خورند قضا كه تير حواد به تو همي انداخت روان شده ست نسيم از شكرستان وصال ز بامداد بياورد جام چون خورشيد چو سخت مست شدم گفت هين دگر بدهم بده بده هله اى جان ساقيان جهان به آفتاب جلال خداى بي همتاتمام اين تو بگو اى تمام در خوبى تمام اين تو بگو اى تمام در خوبى
چه جاى غم كه ز هر شادمان گرو ببرى كه در تو هيچ نماند كدورت بشرى فشانده دامن خود از غبار جانورى تو را خلاص نمايم ز روز و شب شمرى تو را كند به عنايت از آن سپس سپرى كه از حلاوت آن گم كند شكر شكرى كه جزو جزو من از وى گرفت رقص گرى كه تا ميان من و تو نماند اين دگرى كرم كريم نمايد قمر كند قمرى نيافت چون تو مهى چرخ ازرق سفرىكه بسته كرد مرا سكر باده سحرى كه بسته كرد مرا سكر باده سحرى