كسى كو را بود خلق خدايى به روزى پنج نوبت بر در او اگر افتد بدين سو بانگ آن كوس زمين خود كى تواند بند كردن عنايت چون ز يزدان برتو باشد در آن منزل چه طاعت پاى دارد؟ به جاى راستى و صدق گيرند اگر تو از دل و جان دوستدارى خداوند خداوندان اسرار ترا گرديد رويش رزق باشد قرار جان شمس الدين تبريز جدايى تن مرا خود بند كردست كه دست جان او چندان درازست هزاران شكر ايزد را كه جانم فحمدا م حمدا م حمدا من النور الممدد كل نور وآتاهم من الاسرار فضلا و احياهم بروح عاشقى طلب منى بشيرالوصل يومالقيت من فضايلهم مرادا لقيت من فضايلهم مرادا
ازو يابند جانهاى بقايى همى كوبند كوس كبريايى بيابند جملگان از خود رهايى هر آنكس را كه روحش شد سمايي؟ چه غم گر تو به طاعت كمتر آيي؟ كه جان بخشت كند از دلربايى خيانتها كه كردى يا دغايى كسى كو گوهرش نبود بهايى همايان را همى بخشد همايى به صد لابه بهشت اندر نيايى كه جانم را مباد از وى جدايى هم از وى چشم مي دارم رهايى كه عقل كل كند ياوه كيايى به عشق چشم او دارد روايى بما اروانى خلاق السماء من الكنز المكنز فى الخفاء و نجاهم بها كل البلاء طليق من هجومات الوباء قباء الروح انزعت قبايىو اوصافا تجلت بالبهاء و اوصافا تجلت بالبهاء