كالى تيشى آينوساى افندى چلبى گه سيه پوش و عصايي، كه منم كالويروس چون عرب گردي، بگويى فاعلاتن فلاعات علت اولى نمودى خويش را با فلسفى گر چنيني، گر چناني، جان مايى جان جان ارتمى اغاپسودى كايكا پراترا با نه اينى و نه آني، صورت عشقى و بس چون غم دل مي خورم، يا رحم بر دل مي برم دل همى گويد برو من از كجا، تو از كجا پوستها را رنگها و مغزها را ذوقها كالى ميراسس نزيتن بوستن كالاستن من خمش كردم، فسونم، بي زبان تعليم دهشمس تبريزي، برآ چون آفتاب از شرق جان شمس تبريزي، برآ چون آفتاب از شرق جان
نيمشب بر بام مايي، تا كرا مي طلبى گه عمامه و نيزه در كف كه غريبم عربى ابصرالدنيا جميعا فى قميصى تختبى چه زيان دارد ترا؟ تو ياربى و ياربى هر زبان خواهى بفرما، خسروا، شيرين لبى نور حقى يا تو حقي، يا فرشته يا نبى با كدامين لشكرى و در كدامين موكبي؟ كاى دل مسكين، چرا اندر چنين تاب و تبي؟ من دلم تو قالبى رو، رو، همى كن قالبى پوستها با مغزها خود كى كند هم مذهبي؟ شب شما را روز گشت و نيست شبها را شبى اى ز تو لرزان و ترسان مشرقى و مغربىتا گشايند از ميان زنار كفر و معجبى تا گشايند از ميان زنار كفر و معجبى