اى دريغا كه شب آمد همه گشتيم جدا همه خفتند و فتادند به يك سو چو جماد هين مخسپيد كه شب شاه جهان بزم نهاد بر جهنده شده هر خفته ز جذب كرمش شب نخوردى به سحر اشكم او پر بودى كرده آماس ز استادن شب پاى رسول نى كه مستقبل و ماضى گنهت مغفورست باد روحست كه اين خاك بدن را برداشت با ازين خاك به شب نيز نمي دارد دست بي باتست يقين باد وفايش نبود آن صفت كش طلبى سر به تكبر بكشد عشق را در ملكوت دو جهان توقيعست آدمى جويد پيوسته كش و پر هنرى دل چون سنگ در آنست كه گوهر گردد حرص خواهد كه بشاهان كرم دربافد لوليانند درين شهر كه دلها دزدند چشم مستش چو كند قصد شكار دل تو عاشقانند ترا در كنف غيب نهان آب خوش را چه خبر از حسرات تشنهسر و سرور چو كه با تست چه سرگردانى سر و سرور چو كه با تست چه سرگردانى
خنك آن را كه به شب يار و رفيقست خدا تو نخسپى هله اى شاه جهان مونس ما مي كشد تا به سحرگاه شما را كه صلا چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا مصطفى را و بگفتى كه شدم ضيف رضا تا قبا چاك زدند از سهرش اهل قبا گفت كين جوشش عشق است نه از خوف و رجا خاك افتاد به شب چون شد ازو باد جدا عشقها دارد با خاك من اين باد هوا بي وفا را كند اين عشق همه كان وفا عشق آرد بدمى در طلب و طال بقا شرح آن مى نكنم زانك گه ترجيعست عشق آيد دهدش مستى و زير و زبرى عشق فارغ كندش از گهر و بي گهرى لوليان چو ببيند شود او هم سفرى چشم ازين خلق ببندى چو دريشان نگرى دل نگه دارى و سودت نكند چاره گرى گر تو، بينى نكني، از غمشان بوى برى يوسفان را چه خبر از نمك و خوش پسرىجان انديشه چو با تست چه انديشه درى جان انديشه چو با تست چه انديشه درى