گر ترا دست دهد آن مه از دست روى چون ترا گرم كند شعشعهاى خورشيد ور سلامى شنوى از دو لب يوسف مصر همه مخمور شدستيم بگو ساقى را دزد انديشه ى بد را سوى زندان آريد شحنه ى عقل اگر مالش دزدان ندهد تشنگان را بسوى آب صلايى بزنيد بزم عامست و شهنشاه چنين گفت كه زود مي رسد از چپ و از راست طبقهاى نار هرچه آريد اگر مرده بود جان يابد دور اقبال رسيد و لب دولت خنديد هركى دل دارد آيينه كند آن دل را بگشادند خزينه همه خلعت پوشيد دستها را همه در دامن خورشيد زنيد اندرين ملحمه نصرت همه با تيغ خداستخنك آن جان كه خبر يافت ز شبهاى شما خنك آن جان كه خبر يافت ز شبهاى شما
ور ترا راه زند آن پرى ما بپرى فارغ آيى ز رسالات نسيم سحرى شكر اندر شكر اندر شكر اندر شكرى تا كه بي صرفه دهد باده ى مشتاقى را دست او سخت ببنديد و به ديوان آريد شحنه را هم بكشانيد و به سلطان اريد طوطيان را به كرم در شكرستان آريد ساقيان را همه در مجلس مستان آريد نيم جانى چه بود جان فراوان آريد الله الله كه همه رو به چنين جان آريد تا بكى دردسر و ديده ى گريان آريد آينه هديه بدان يوسف كنعان آريد مصطفى باز بيامد همه ايمان آريد همه جمعيت ازان زلف پريشان آريد از غنايم همه ابليس مسلمان آريدخنك آن گوش كه پر گشت ز هيهاى شما خنك آن گوش كه پر گشت ز هيهاى شما