اى عجب آن لب او تا چه دهد در دم صلح عدد ريگ بيابان اگرم باشد جان شمس تبريز بجز عشق ز من هيچ مجو شمس تبريز چو ميخانه ى جان باز كند اى غم آخر علف دود تو كم نيست برو غم و انديشه برو روزى خود بيرون جو شادى هردو جهان در دل عشاق ازل خفته ايم از خود و بيخود شده ديوانه ازو اى غم ار دم دهى از مصلحت آخر كار علف غم به يقين عالم هستى باشد شمس تبريز اگر بي كس و مفرد باشدشمس تبريز تو جانى و همه خلق تن اند شمس تبريز تو جانى و همه خلق تن اند
چونك در خشم كمين بخشش او جان باشد بدهم گر بدهى بوسه چه ارزان باشد زان كسى داد سخن جو كه سخن دان باشد هر يكى را بدهد باده و جانباز كند عاشقانيم كه ما را سر غم نيست برو روزى ما بجز از لطف و كرم نيست برو درميا كين سر حد جاى تو هم نيست برو دان كه بر خفته و ديوانه قلم نيست برو دل پر آتش ما قابل دم نيست برو جاى آسايش ما جز كه عدم نيست برو آفتابست ورا خيل و حشم نيست بروپيش جان و تن تو صورت تنها چه تنند پيش جان و تن تو صورت تنها چه تنند