كرد زليخا كه نكردت كس مست شدى بوسه همى بايدت سخت خوشي، چشم بدت دور باد ديدن روى تو بسى نادرست شعشعه ى جام تو عالم گرفت عقل نيابند به دارو، دگر باز نيايد، بدود تا هدف هدهد جان چون بجهد از قفص تيغ و كفن مي برد و مي رود رسته ز انديشه كه دل مي فشرد چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه شد گه ترجيع و دلم مي جهد اين بخورد جام دگر آرمش از عدمش من بخريدم به زر شيره و شيرين بدهم رايگان همچو سر خويش همى پوشمش روح منست و فرج روح من چون زنم او را؟ كه ز مهر و ز عشق گر برمد كبكبه ى چار طبعمن به سفر يار و قلاووزمش من به سفر يار و قلاووزمش
بنده خداونده ى خود را خريد بوسه بران لب ده، كان مي چشيد اى خنك آن چشم كه روى تو ديد اى خنك آن، گوش كه نامت شنيد ولوله ى صبح قيامت دميد عقل ازين حيرت شد ناپديد تير چو از قوس مجاهد جهيد مي پرد از عشق به عرش مجيد روح سوى قيصر و قصرمشيد جسته ز هر خار كه پا مي خليد منك لنا كل غد الف عيد دلبر من داد سخن مي دهد بارد و هشيار بنگذارمش بى مى و بي مايده كى دارمش؟ ليك چو انگور نيفشارمش همچو سر خويش همى خارمش دشمن و بيگانه نينگارمش گفتن گستاخ نمي يارمش من عوض و نايب هر چارمشمن به سحر ساقى و خمارمش من به سحر ساقى و خمارمش