زهى عشق مظفر فر، كچون آمد قمار اندر درونش روضه و بستان، بهار سبز بي پايان سوم ترجيع اين باشد كه بر بت اشك من شاشد بيا اى عشق سلطان وش، دگر باره چه آوردي؟ خرامان مست مي آيي، قدح در دست مي آيى كمينه جام تو دريا، كمينه مهره ات جوزا ز رنجورى چه دلشادم كه تو بيمار پرس آيى بيا اى عشق بي صورت، چه صورتهاى خوش دارى چو صورت اندر آيى تو، چه خوب و جان فزايى تو بهار دل نه از تري، خزان دل نه از خشكى مبارك آن دمى كايي، مرا گويى ز يكتايي ترا اى عشق چون شيري، نباشد عيب خون خوارى به هر دم گويدت جانها حلالت باد خون ما فلك گردان بدرگاهت، ز بيم فرقت ماهت ز ترجيع چهارم تو عجب نبود كه بگريزى بيا، مگريز شيران را، گريزانى بود خامى چو حله ى سبز پوشيدند عامه ى باغ، آمد گل لباس لاله نادرتر، كه اسود دارد و احمر دهان بگشاد بلبل گفت به غنچه كه اى دهان بسته جوابش گفت بلبل هي، اگر مي خواره ى پس مى جوابش گفت بلبل هي، اگر مي خواره ى پس مى
دو عالم باخت و جان بر سر، هنوز اندر قمارست آن فراغت نيست خود او را، كه از بيرون بهارست آن برآشوبد، زند پنجه، رخم از خشم بخراشد كه بر و بحر از جودت، بدزديده جوامردى كه صافان همه عالم، غلام آن يكى دردى كمينه پشه ات عنقا، كمينه پيشه ات مردى ز صحت نيك رنجورم، كه در صحت لقا بردى كه من دنگم در آن رنگي، كه نى سرخست و نه زردى چو صورت را بيندازي، همان عشقي، همان فردى نه تابستانش از گرمي، زمستانش نه از سردى من آن تو تو آن من، چرا غمگين و پر دردي؟ كه گويد شير را هرگز چه شيرى تو كه خونخواري؟ كه خون هر كرا خوردي، خوشش حى ابد كردى همى گردد فلك ترسان، كزو ناگاه برگردى كه شير عشق بس تشنه ست و دارد قصد خونريزى بگو نار ولا عار كه مردن به ز بدنامى قبا را سرخ كرد از خون ز ننگ كسوه ى عامى گريبانش بود شمسي، و دامانش بود شامى بگفتش بستگى منگر، توبنگر باده آشامى كند آزاد مستان را تو چون پابست اين دامي؟ كند آزاد مستان را تو چون پابست اين دامي؟