امروز شير گيرم، و بر شير نر زنم در مرغزار چرخ كه ورست با اسد سنگست و آهنست به تخليق كاف و نون استارهاى سعد جهد سوى عاشقان استارهاى نحس، به نحسان سعدرو قومى اگر ز سعد و ز نحسش گذشته اند نى خوف و نى رجا و نى هجران و نى وصال ترجيع الم چو مل طرب فزاست از عقل و عشق و روح مل شدست راست در مغز علتيست اگر اين ملم از جام آفتاب حقايق بهر زمان آن لعل نى كه از رخ خود بي خبر بود آن لعل كو چو بعل حريفست و با نشاط بنده ى خداست خاص وليكن چو بنده مرد بس جهد كرد عقل كزين نفى بو برد آن هست بوى برد، كه او نيست شد تمام در حسن كبريا چو فنا گشت از وجود وصف بشر نماند چو وصف خدا رسيد آيينه ى جمال الهيست روح اوزين جام هركه باده ى اسرار دركشيد زين جام هركه باده ى اسرار دركشيد
زيرا كه مست آمدم از سوى مرغزار يك آتشى زنم كه بسوزد در آن شرار حراقه ايست كون و عدم در ستاره بار حراقه شان شودز ستاره چو صد نگار در وقت وعده چون گل و وقت وفا چو خار همچون ستاره مجو، به خورشيد حسن يار نى غصه نى سرور، نى پنهان نه آشكار گر سر گران شوى ز مل، بشو، سزاست هر زخم را چو مرهم و هر درد را دواست خورد و گران نشد كه نه در خورد اين عطاست خارا عقيق و لعل شد، و خاك بانواست نى آن عقيق كو بر تحقيق كهرباست وين شاه با عروس نه جفتست و نه جداست لا گشت بنده و سپس لا همه خداست بويى نبرد عقل همه جهد او هباست آن را بقا رسيد كه كلى او فناست موجود مطلق آمد و بي كبر و بي رياست كان آفتاب نير و اين شعله ى سهاست در بزم عشق جسمش جام جهان نماستمحو وصال دلبر و مستغرق لقاست محو وصال دلبر و مستغرق لقاست