چو از اين بحر برون رفتنت اوميد نماند ز آسمان آيد اين بخت، نه از عالم خاك چون چنين روى بديدى نظرت روشن شد هر كرا آخر كار اين سبقت خواهد بود صدفى باشد گردان به هواى گوهر جعد خود را چو بيند بكند ترك كلاه جوزها گرچه لطيفند و يقين پر مغزندگرچه بي عقل بود، عقل شد او را هندو گرچه بي عقل بود، عقل شد او را هندو
احمقى باشد ازين پس طلب خنب و سبو كار اقبال و ستاره ست، نه كار بازو پشت را باز شناسد نظر تو از رو هم ز اول بود او شيفته و سوداخو سينه اش باز شود بيند در خود لولو خانه چون يافته شد، بيش نگويد كوكو بشكن و مغز برون آور و ترجيع بگوورچه بي روى بود او بگذشت از بارو ورچه بي روى بود او بگذشت از بارو