اى جان مرا از غم و انديشه خريدهديده كه جهان از نظرش دور فتاده ستجان را سبكى داده و ببريده ز اشغالجولاهه كى باشد كه دهى سطنت او را؟آن كس كه ز باغت خرد انگور، فشاردآن روز كه هر باغ بسوزد ز خزانهاجان را زند آ، باغ صلاهاى تعالواچون گنج برآزين حد اى جان و جهان گيرپيسه رسنست اين شب و اين روز، حذر كناين گردن ما زين رسن پيسه ى اياماز بولهب و جفتى او، چونك ببريم بي فصل خزان گلشن ارواح شکفت افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا ترجيع کنم تا که سر رشته بيابند باد آمد و با بيد همى گويد: « هى هي، مي گويد آن بيد، بدان باد: « ز خود پرس اندر تن من يک رگ، هشيار نماندست از مردم هشيار بجو قصه و تاريخ آن ترک سلامم کند و گويد: « کيسن » آن معتزلى پرسد، معدوم نه شيء است ؟
آن معتزلى پرسد، معدوم نه شيء است ؟
جان را بستم در گل و گلزار كشيدهناديده بياورده دگرباره، بديدهتا دررسد اندر هوس خويش جريدهپا در چه انديشه و سودا بتنيدهشيرين بودش لاجرم اى دوست عقيدهباشند درختان تو از ميوه خميدهجان در تن پرخون پر از ريم، خزيدهدر گوش كن اين پند من، اى گوشه گزيدهكز پيسه رسن ترسد هر مار گزيدهكى گردد چون گردن احرار، رهيده؟ بينيم ز خود (حبل مسد) را سکليده بي کام و دهان هر فرس روح چريده مرعا و قرو ديده و ازهار دميده مستان همه از بهر چنين گنج، خرابند اين جنبش و اين شورش و اين رقص تو تا کي؟ » اى برده مرا از سرو، اى داده مرا مى اى رفته مى عشق تو اندر رگ و در پى کين سابقه کى آمد، وان خاتمه تا کى » گويم که: « خمش کن که نه کى دانم و نى بى » بيخود بر من شيى بود، و با خود لاشى