با شير رو به شانگى آوردمان ديوانگى از باده ى شبهاى تو و ز مستى لبهاى تو اى رستم دستان نر باشى مخنتر ز غر آه از نغوليهاى تو، آه از ملوليهاى تو با لعل همچون شكرش، وز تابش سيمين برش جان را ز تو بيچارگي، بيچارگى يكبارگى اى صاف همچون جام جم، پيشت تماميهاست كم مخدوم شمس الدين شهم، هم آفتاب و هم مهم اى فتنه ى انگيخته، صد جان به هم آميخته در سايه ى آن لطف تو، آخر گشايم قلف تو از چشم بردى خوابها، زين غرقه ى گردابها اى رفته در خون رهي، تورشك خورشيد و مهى از برق آن رخسار تو، وز شعله ى انوار تو اى شمع افلاك و زمين، اى مفخر روح الامين جان در پى تو مي دود وندر جهانت مي جود مخدوم شمس الدين مرا كشتى درين يك ماجرا ما جمله بيخوابان شده، در خوابگه رقصان شده صفرام از سوداى تو، از جسم جان افزاى تو زان روى همچون ماه تو، شاهان چشم در راه تواى مفخر روحانيان، وى ديده ى ربانيان اى مفخر روحانيان، وى ديده ى ربانيان
افزودمان بيگانگى با هر بت يكدانگى وز لطف غبغبهاى تو آخر كجا فرزانگي؟ با اين لب همچون شكر گر ماندت مردانگى آه از فضوليهاى تو، يكسان شو از صد شانگى صد سنگ بادا بر سرش گر در كند دو دانگى ويرانى و آوارگي، صد خانه و صد خانگى چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگى بر خاك او سر مي نهم، هم سر بود زان متهم اى خون تركان ريخته، با لوليان بگريخته در سر نشسته الف تو، زان طره ى آويخته زان طره ى پر تابها، مشكى به عنبر بيخته با اين همه شاهنشهي، با خاكيان آميخته وز حلم موسي وار تو، از بحر گرد انگيخته عشقت نشسته در كمين، خون هزاران ريخته صد گنج آخر كى شود؟ در كاغذى درپيخته اين عفو بسته شد چرا؟ اى خسرو هر دو سرا اى ماه بي نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده از وعده ى جانهاى تو، جانها بگه رقصان شده در عين لشكرگاه تو، شاه وسپه رقصان شدهسرها ز تو شادي كنان، بر سر كله رقصان شده سرها ز تو شادي كنان، بر سر كله رقصان شده